يک قدم تا مرگ

راوی : مصطفي مينائي
منبع : راسخون

ساعت 30/12 دقيقه روز پنج شنبه داخل آسايشگاه مشغول خوردن غذا بوديم . لقمه اول نه لقمه ي دوم تو دهانم بود که فرمانده وارد شد و گفت:
-کليه نيروها سريعا آماده و در بيرون آسايشگاه به خط بايستند.
به محض شنيدن اين حرف بچه ها ناهار را خورده و نخورده بلند شدند. يکي بند پوتينهايش را مي بست،يکي اسلحه اش را بر مي داشت. عده اي هم در حال رفتن به بيرون آسايشگاه بودند. تويوتا ي لاندکروز جلوي درب آسايشگاه توقف کرد. هشت نفر سوار شدند. رفتند تا گشتي به شهر بوکان بزنند. حدوداً يک ساعي گشت زدند. تقريبا همه جا امن و امان بود. من عقب ماشين ايستاده بودم. يک اسلحه ژ 3 هم در دستم بود. همان طور که حرکت مي کردم ، اسحله ام را روي سقف ماشين گذاشتم و همه جا را با دقت زير نظر گرفتم.
چشمم به يک پاسدار افتاد که حدود صد متر جلوتر از ما بود. لباس نظامي پوشيده بود. يک چفيه هم دور سرش پيچيده و يک اسلحه کلاش هم در دستش بود. با خود گفتم حتما از برادران بسيجي است به طرفش رفتم چند قدم مانده بود که به او برسم، يک مرتبه اسلحه اش را به طرف ماشين گرفت و به رگبار بست. اولين تير به راننده خورد و درجا شهيد شد. چند نفري هم مجروح شدند. من به اتفاق چند نفر از بچه هايي که سالم بودند از ماشين بيرون پريدم . هيچ راهي نداشتم تنها پناهگاهم ماشين بود که آن هم وسط خيابان مانده بود و حرکت نمي کرد. پشت سرم را نگاه کردم. در يک خانه باز بود. فرصت را غنيمت شمردم و به اتفاق دو نفر ديگر وارد خانه شدمو اهل خانه وحشت زده يک گوشه اي جمع شدند همديگر را در بغل گرفتند و گريه کردند.من آنها را دلداري دادم و گفتم : نترسيد هيچ اتفاقي برايتان نمي افتد.
کمي آرام گرفتند. به اتفاق دو نفر روي پشت بام رفتيم و از بالا نگاهي به اطراف انداختيم حدود 70 الي 80 نفر از گروه دموکرات و کوموله دورتا دور خانه را محاصره کرده بودند. چند لحظه اي طول نکشيدکه مثل رگبار به طرفمان گلوله آمد. اوضاع وخيم شد. از پشت بام پايين آمديم و به طرف در منزل رفتيم. نگاهي به اطراف انداختم. دوستم غلامرضا رهني را ديدم. پشت تاير ماشين افتاده بود. آهسته او را صدا زدم ولي جوابي نشنيدم. چند تير به اطراف شليک کردم و با احتياط به طرفش رفتم. از دهانش خون مي آمد. خواستم به او نزديک شوم ، حس کردم که خودم هم نمي توانم راه بروم به پاهايم نگاه کردم خون از پايم مي رفت و قدرت راه رفتن نداشتم اسلحه از دستم به زمين افتاد. تير به دستم خورده بود. انگشت هايم به پوست آويزان بود. مثل فواره خون از دستم مي ريخت و خواستم به عقب برگردم پايم سنگيني مي کرد نمي توانستم حتي يک قدم بردارم. انگار به زمين دوخته شده بودم. پوتين هايم را نگاه کردم. هر دو لبالب پر از خون شده بود.خون را که ديدم حالم بدتر شد و روي زمين افتادم و گلوله اين طرف و آن طرفم به زمين مي خورد و موزاييک هاي پياده رو را تکه تکه مي کرد. تکه هاي خورد شده به هوا پرتاب مي شد. حس کردم با مرگ فقط يک قدم فاصله دارم و همين الان است که تير باران مي شوم. نگاهي به پشت سرم انداختم. درب يک مغازه باز بود.سينه خيز به طرف مغازه رفتم و داخل آن شدم و به ديوار تکيه دادم و نگاهي به خودم انداختم، دو گلوله ژ3 به رانم خورده بود و يک گلوله هم به پشت پاي چپم 3 تا از انگشت هايم هم قطع شده بود. عرق از سر و صورتم مي ريخت دهانم خشک شده بود. دنبال آب مي گشتم . چيزي پيدا نکردم. صداي يا حسين يا حسينم بلند شد ولي آهسته و آرام ، همين طور که يا حسين مي گفتم و ناله مي کردم نگاهم به پارچ آبي که زير ميز بود افتاد خودم را کشان کشان به پارچ آب رساندم و با هر سختي بود، پارچ را برداشتم و مقداري از آن را نوشيدم خنک و گوارا بود. جان گرفتم. خواستم پارچ را روي ميز بگذارم که يک هو پارچ از دستم افتاد و آب آن روي زمين ريخت. خيره خيره به آبي که روي زمين ريخته بود نگاه کردم. کمرم درد گرفته و خسته شده بودم. خون همچنان از بدنم مي رفتم خواستم کمي دراز بکشم دستم را به طرف پارچ که روي زمين افتاده بود دراز کردم تا آن را بردارم و زير سرم بگذارم . به محض اين که سرم را از کنار ديوار به طرف زمين بردم يک گلوله جاي سرم ديوار را سوراخ کرد. ديوار گلي بود به اندازه نيم متر کنده و گرد و خاک بلند شد. دهنم پر از خون شده بود از گرد وخاک سرم را روي زمين گذاشتم صداي شليک گلوله بيداد مي کرد. چند نفر از بچه ها توخيابان شهيد شده بودند چند نفري هم داخل منزل زخمي شده بودند. من صداي ناله ي آنها را مي شنيدم يا حسين يا حسين مي گفتند صداي شان انگار از ته چاه مي آمد. کم کم هوا تاريک شد بسيار سرد بود طوري که همه جا يخ زده بود. سرماي زياد خون دستم را بند آورده بود. و تمام خون هايي که از من رفته بود يخ زده بود. بقيه بچه ها هم همين طور. خودم هم داشتم از سرما مي لرزيدم دستم مثل يک توپ فوتبال ورم کرده بود. از شدت درد و سرماي زياد به خودم پيچيدم با آخرين تواني که داشتم خدا ،خدا مي کردم. دلم مي خواست معجزه اي مي شد و يک نفر به دادم مي رسيد. هيچ گونه حرکتي نداشتم يعني نمي توانستم حرکت کنم . کم کم از زنده بودنم نااميد شده بودم. لحظه به لحظه مرگ را جلوي چشمم مي ديدم، از خدا طلب مغفرت مي کردم و در غم برادران شهيد و زخمي ام که بيرون مغازه بودند، اشک مي ريختم از طرفي شاهد مرگ تدريجي خودم بودم. از بيرون خبر نداشتم فقط از صداي رگبار هاي پي در پي مي فهميدم که درگيري بسيار شديد است. کوموله ها قصد پس گرفتن شهر را داشتند بچه هاي سپاه هم مقاومت مي کردند .در حال گريه و راز و نياز با خدا بودم که از بيرون صدايي به گوشم خورد با هر جان کندني بود نيم خيز شدم و از سوراخ ديوار نگاه کردم. هوا مهتابي بود همه چيز به راحتي ديده مي شد پنج نفر از کوموله ها در مغازه آمدند. با نزديک شدن آنها به مغازه نفسم بند آمد ضربان قلبم به شدت مي زد. طوري که فکر مي کردم آنها صداي قلبم را مي شنوند داخل مغازه شدند. همه جا را گشتند تا يک قدمي من رسيدند. من همانطور که زير ميز بي حرکت بودم بي حرکت تر هم شدم. انگار زبانم بند آمده بود و وروح از بدنم جدا شده بود. ديگر نه دعا مي کردم و نه نفس مي کشيدم آن قدر نفسم را حبس کرده بودم که مي خواستم خفه بشوم. خواست خدا بود من را در آن تاريکي نديدند وگرنه پوستم را غلفتي مي کندند .تا که از مغازه بيرون رفتند نفس راحتي کشيدم و گفتم:
-خدايا شکر که از يک قدمي مرگ نجاتم دادي.
کوموله ها در بيرون مغازه مشغول جمع آوري اسلحه هاي بچه ها شدندو با اسلحه به سر و صورت شهدا مي زدند. اگر کسي زخمي بود با تير خلاص ، خلاصش مي کردند.
با خودم گفتم: بهتر است اين نارنجک (که نزديکم است ) را به طرفشان پرتاب کنم. خودم را کشان کشان به نارنجک رساندم اما قدرت اين که نارنجک را بلند کنم نداشتم. کوموله ها رفتند. دلم آرام گرفت و با صداي اذان صبح که به گوشم می خورد خوشحال شدم. ساعت 6/30 دقيقه بود که از خود بي خود شدم ، نمي دانم به خواب رفتم يا بي هوش شدم وقتي به هوش آمدم. صداي برادران بسيجي را شنيدم. مقابل مغازه ايستاده بودند. فرياد کشيدم: کمک کنيد. کمکم کنيد.
يک نفرشان صدايم را شنيد و گفت :برادران بياييد يک نفر اين جا زنده است.
دو سه نفر وارد مغازه شدند و من را روي پتو گذاشتند و همراه شهدا من را به بيمارستان انتقال دادند.